به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامي که شانه هايم
از توان سنگين بال
خميده بود،
و در پاکبازي معصومانه گرگ وميش
شبکور گرسنه چشم حريص
بال مي زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
سحرگاهان
سحر شيري رنگي ِ نام بزرگ
در تجلي بود.
با مريمي که مي شکفت گفتم«شوق ديدار خدايت هست؟»
بي که به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
که تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه هاي خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
که ديگر بارش
احساس نيازي
نبود
احمد شاملو
سلام.
ممنون که به وبم سر زديد موفق باشيد